102

http://ups.night-skin.com/up-90-07/387507.jpg

۴ساله شدیم.

101

سلام!

الان انقد پر از انرژی های  خوبم که می تونم با کلی انرژی مثبت و حسهای خوب  یه کاری تو مایه های آپولو هوا کردن کنم. :دی

دارم منفجر می شم از این همه خوب بودن از این همه خبرای خوب آرزوهای خوب ، شاد بودن همه ، انرژی هاشون ، حساشون ، هیجانی که دارن.من از همه ی اینا  هم انرژی گرفتم. این ُ خیلی خیلی بهش ایمان دارم که اگر اتفاقی می افته و ناراحت میشم اگه ازیه جایی ضربه می خورم اگه  یه موقع هایی شکستم، ته ِ ته ِ همش مقصرش خودم بودم.

 ولی الان که انقد  شارژم همش  لطف اون بالایی ِ بوده.

چه جوری باید بگم  خدایا شکرت؟!نمی دونم!!خدایا عاشـــــــــــــــــــــــــــــــقتم ،هزار تابــــــــــــــــــــوس.

 خدایا به اندازه ی تک تک سلول هام شکرت.

پ ن:دخی۲۰ ساله کلی برات خوشحالم ؛ برای مهره هم، برای نونوش هم،و  برای دوستی که گفت مشکلش حل شده ، و برای خودمون که تا ۱ماه دیگه سفرمون اکی می شه.برای تک تکِ ........

100

اندیشه هاهمچون باران مرغان رنگارنگ برسرم ریختند!

تماشای آب،رود  و دریا ـــ به خصوص غروب ها وشب هاـــ

خیال را بیدار می کنند و همه ی خاطره های خفته را بر پا می دارد.

چه دامنی می کشد خیال!

چه گسترشی میگیرد روح!

دکترشریعتی.

پ ن: پست قبل ادامه ش برای خودم نوشته شد.

99

سلام!

بعد از ظهر که فافا مرخص شد ار بیمارستان، آمدیم خونه ی آقای جعـ فری و ناهار خوردیم.بعدش من و فافا رفتیم تو اتاق خوابیدیم تا شب:دی

با امروز میشه ۷ روز که ما آمـ ل هستیم و از این ۷ روز ۴ شبانه روز تو بیمارستان بودیم با فافاو ۲ روز هم هست که همه رفتن تهـ ران و ما  فقط موندیم.فکرنمی کردیم زود مرخصش کنن ولی دکترش امروز گفت میتونی بری خونه و ۱شنبه بیامطب و بعد دیگه می تونی بری تهـ ـران....چقدر دلم تنگ شده... هر روز تو بیمارستان دلم میخواست وقایع  ِ روزم رو  مینوشتم ولی صفحه پسـ ت جدید برام بازنمیشد.!!

روزاول: ویلای کنار دریا گرفتیم وبعد از صبحونه رفتیم دریا.....آخ که هیچًی مثل صدای موجها و رنگ آبی ِ دریا  به آدم آرامش نمی ده... عصرهم رفتیم جنگل و خیلی خوش گذشت.

روزدوم: فافا دل درد داشت وهیچکس حتی خودش جدی نگرفت.بازم رفتیم جنگل و عصرش دریا. و آخر شب راه افتادیم تا آمـ ل .اونجا فافا اینا یه دوست دارن که خیلی خیلی اصرار داشت که شب ُ بریم اونجا.بیرون شام خوردیم و رفتیم خونه ی آقای جـعـ فری و قرارشد صبح زود  راه بیافتیم.

روز سوم:فافا صبح حالش بد شد بردنش بیمارستان.آزمایش میگفت آپاندیـ س ِ و سونو می گفت هیچی نیست. تا نزدیکای ظهر بیمارستان بودن وقتی اومدن خونه  حالش بهتر بود .فافا از ترس اینکه یهوقت  نکنه آپاندیـ س باشه ومجبور بشه اونجابمونه گفت پاشیم بریم تهـ ران. قبل ظهر بود که راه افتادیم  هنوز ۲۰ ـ۳۰ کیلومتر بیشتر نرفته بودیم که دوباره حالش بدشد  انقد دردش زیاد بود  که دیگه  فریاد میزد از درد. وسط راه چه جوری دور برگردون جلومون سبز شد خدا  عالمه! (اونم وسط اتوبان) برگشتیم آمـ ل ویکراست  بیمارستان. اول گفتن برید اورژانش بعد دو ساعت تازه یادشو.ن افتاد جراح ندارن و فرستادن یه بیمارستان دیگه....باز  فرستادن اورژانس ُ.هرچی گفتیم حالش بده جراح بیاد ببینتش  گوش ندادن...دوباره ازاول همون کارای قبلی....فافا حالش وحشتناک بد بود  رنگش مثل گچ و خودش مثل بید می لرزید..... همیشه وقتی یکی همچین مثالی میزد  خیلی برام قابل درک نبود ولی  اون موقع  به چشم دیدم.......ماهم فقط گریه گریه گریه و دعا دعا... تشکیل پرونده..معاینه..عکس..آزمایش.. سونو...عکس.. همه از دم میگفتن آپاندیس ِ  و بازم نمیفرستادن اتاق عمل...فافا تقریبا نیمه هوش بود ، حالاکه براش تعریف میکنم چیزی یادش نمیاد.

تهوع داشت، یه لوله(اسم پزشکیش نمیدونم) از راه بینی فرستادن  تو معده اش،چنان فریاد می زدوتکون می خورد که گفتن دست ُ پاش ُ بگیرین منو زر زر گرفته بودیمش و هق هق گریه.بعدش فافا مدام حلالیت می طلبید ...منخودم انقد ترسیده بودم  هر آن می گفتم الان تموم می کنه (دور از جونش)الحمدلله به خیر گذشت....بالاخره بردنشتو خود بیمارستان .. سرم..تعویض لباس...گرفتن فشار..سرم..سرم.. یه ساعت بعد گفتن همهبرن یکی بمونه. ...موندم... از اون ناله از من بغض و دعا...

بالاخره ساعت ۹شب جراح تشریف آورد و ساعت ۱۰ اتاق عمل و۱۱.۳۰ اومد بیرون.خواستن ببرنش برای عمل  من رفتم خونه  دوش گرفتم شام خوردم برگشتم.زود به هوش اومد ولی هوشیار نبود . ساعت ۱شب خواهرای فافا  برگشتن تهـ ران.فافا تا صب ناله کرد ... آپاندیش ترکیـ ده بود و عفونت پخش شده بود.. عطش داشت ونمی تونست آب بخوره..

روز  چهارم:فافا به خاطر مسکن ها فقط خواب بود وقتی هم  بیدار بود فقط ناله.. .وبلاگاتون ُ میخوندم ولی  نشد نظر بدم..

۹۰/۷/۱ ساعت ۱ نیمه شب

پ.ن:۱۰روز شمال بودم با فافا ،از اونجایی که نشد پست بذارم روزانه هامُ نوشتم تا بیام ثبت کنم . شایدخوندنی نباشه ولی برام خاطره اش می مونه  چه خوب چه بد!

98


تمام خنده هایم را نذر کردم تا تو همانی باشی  که صبح یکی از روزهای خدا

عطر دست هایت،دلتنگی ام رابه باد بسپارد.گستاخی خیالم را ببخش

که لحظه ای یاد تو را رها نمی کند.

28 شهریور ،روز میلادت بهانه ای دیگر شد تا بگویم

هنوز هم برایم عزیزی!

                             تولدت هزاران بار مبارک!:-X


97

سلام!

خواهر زاده ام  عمـ ل قلـ ب داره ، همش ۸ سالشه، براش دعا کنین!

پ.ن:مرسی از کامنتای خصوصی تون  :-*.

پ.ن:پستای قبل خصوصی شده  ، رمزشم فقط خودم دارم ، چیز  ِ خاصی نیست همونایی ِ که قبلآ خوندین!

 دعا یادتون نره ها. بوس ،بای.:-X

96

ســـــــــلام!

داره یواش یواش یه سالی میشه که ننوشتم واین دوروبرا پیدام نشد! چند روزی هست که میام وب بچه های قدیم ُ میخونم  ، دوباره اون موقع ها برام تازه شد! حال و هوای اون وقتا زده به سرم!

 این روزا دلم خیلی تنگ شده    ، کلآ دل تنگم! الانم رفتم سراغ دونه دونه لینکام ،  بیشتر از بیشتر دلم هواتون ُ کرده ! به خصوص اونایی یا دیگه نیستن یا  خصوصی شدن. یا نمی نویسن!

 اگر احتمال نیم درصد مسیرتون خورد این وری  خسیس بازی در نیارین رمز و آدرس بذارین:دی

بوس ،بای.

95

سلام:دیــــــــــــــــــــــــــی(این نیشخند با اون شکلک ِ فرق فوکوله:دی) !

تصمیم داشتم دیگه اینجا آپ نشه ، نکه بخوام کلاس بذارم ُ از این حرفا! فقط چون هیچ حرفی برای گفتن ندارم.اتفاق خیلی خاصی هم نیُفتاده که خیلی به صرافت تعریف کردنش بییُفتم!

ادامه نوشته

94

سلااااااااااااااااااااام سلامممممممممممم هزار و سیصد تا سلام 

خوبین؟؟؟؟ عید همگیتون مبارک باشه با کلی تاخیررررررر.

عید قربـ ان خواستم پست بزنم ُ تبریک بگم که نشد .دیروزم  همین طور . بازم نشد ، بالاخره که رسید به امروز:دی

منم اگر این سرماخوردگی ِ بذاره خوبم.:دی

 

ادامه نوشته

93

ادامه نوشته

92

ادامه نوشته

91

ادامه نوشته

90

ادامه نوشته

89

ادامه نوشته

88

ادامه نوشته

87

ادامه نوشته

86

ادامه نوشته

85

ادامه نوشته

84

ادامه نوشته

83

ادامه نوشته

82

ادامه نوشته

81

ادامه نوشته

80

ادامه نوشته

79

ادامه نوشته

78

ادامه نوشته

77

ادامه نوشته

76

ادامه نوشته

75

ادامه نوشته

74

ادامه نوشته

73

ادامه نوشته